باز وا کرده نگاهت به حرم پای مرا
به ضریحت برسان دست تمنای مرا
شادم که در جهان شما کشته میشوم
در زیر آسمان شما، کشته میشوم
از اين خانه، از اين ايوان مرا با خويش خواهد برد
صداى شرشر باران مرا با خويش خواهد برد
پامير، بغض گشته و پيچيده در گلو
هلمند میدود به گدايی به چارسو
محبوب من چنانکه غزل عاشق تو ام
در خلوتم همیشه تو ماهُور میشوی
آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند
حالا دلم به كوه دماوند میزند
این لحظه را به سوی تو پیوند میزند
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند
پروازی از زمین و فرودی در آسمان
این است قصه تو: صعودی در آسمان
سیصدوشصتوپنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت
سیصدوشصتوپنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت
رفیقم، روزها «کار» است و شب، سگهای ولگرد است
سرم در زندگی گرم و دلم از زندگی سرد است
چشمش به در که گل پریاش را بغل کند
با اشتیاق دلبریاش را بغل کند