خسته از طول شب و رنج بیابانم من
پشت دیوار شبم قصه هجرانم من
برای سفرهی زن، آب و نان و شیر آوردی
برای کودکانش، خوشهی انجیر آوردی
این جمعه هر چه داشت دل من کباب شد
یا قطره قطره قطره فرو ریخت، آب شد
تصویری از سیاهی دریا و ساحلش
آهنگ موج خسته و مردی مقابلش
من از خراسانم، نه اصلاً نیستم افغان
همشهری سینایم و فرزند بوریحان
به دعاهایمان امیدی نیست، این همه ذکر و نذر ییهوده است
رشته صبرشان گسسته شده، هرچه تسبیح شاه مقصود است...
پناه میبرم به طبیعت، به رنگهای محشر پاییز
به جذبههای شَرشَر باران، به خلسههای شُرشُر کاریز
کتاب هندسه خونین به دست باد افتاد
ز دست سبز شکوفه گل و مداد افتاد
خیالم را گره بستم به شاخ خوشه ی پروین
فضای خانه ام پیچید در عطر گل نسرین
میانِ قاب خاکستر خدا جا داده تصویرم
درین چوکات دلتنگی نمیدانی چه دلگیرم؟
این روزها حضور و خبرهای تو کم است
حالم گرفته غیر تو از هر چه آدم است
بهار دهکده، گنجشکها، سرود، چه شد؟
قطارهای چنار کنار رود چه شد؟