شانه ها بشکسته و سرها به زیر بارهاست
بارِ اول نیست این سردرگمی ها، بارهاست
دلم ویرانهتر از شهر بم شد
ز تهران شاعری آواره کم شد
هزار قونیه سرگردان اسیر جذبهی گیسویت
نشسته حضرت مولانا بسمت طاق دو ابرویت
يک چند درين باديه بوديم و گذشتيم
با داس هوس خار دروديم و گذشتيم
کسی که حوصله یا درد را سخن زده است
زنیست مست که بی می، می کهن زده است
از لحظه كه رفته ای از لحظه های من
دنیا كشیده نقشه شومی برای من
بر شانهای مریم سبد پر ز انار است
مریم چه قدر سبز چه اندازه بهار است
حرفی بزن که این شب دلتنگ بشکند
این سخت، این سکوت ترین سنگ بشکند
چون تلخی شراب شب امروز هم گذشت
فردا چه خواهد از سر این بار غم گذشت
پلکی چنان در آیینه لو میرود
نفرت جدا و عشق جدا میزند
خوشا به حال خیابان کینگ ویلیام است
چرا که غرق عبور تو بام تا شام است
بنشین کنار بیکسی خود گذاره کن
در آینه به روی خودت هم قواره کن