وطن یا ناوطن در من بجا ماندهاست دردش را
خزان کی میتواند گم کند تصویر زردش را
هر دم اسير لذت رنگ و لعابها
در صبحدم سياه ترند آفتابها
اگر به چنگ بیارم صلاح رایت را
جدا کنم به یکی کارد گونههایت را
تو مثل سگ هستی چشمهایت از برف است
تنیدههای سپید صدایت از برف است
کوه غمهای مرا دانهی ارزن دیدی
وسعت درد مرا یک سر سوزن دیدی
یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتادهام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتادهام
مرا به حال خودم زرد و زار بگذارید
دلم گرفته از این روزگار، بگذارید
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد
سلام حضرت اندوه! بانوی تردید
بغل بگیر مرا جای پنجهی خورشید
که می داند درختِ تشنهٔ تنها چه می خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب، از دریا چه می خوانَد؟
برپاست رقص و شیون افلاک در من
کوهم که پیچیدهاست این پژواک در من
با خشم آذرخش؛ چو جنگل در اوفتد
موج شرر به خرمن خشک و تر اوفتد