منتظر مانده ام که برگردی تا غزل هایم عاشقانه شود
مثل تزریق خون به یک بیمار، لب تو وارد ترانه شود
از نگاهت قرنها سیراب سقاخانهها
چشمهای تو دلیل مستی پیمانهها
او رسول رحمت بود، پیک مهربانیها
سورهی محبت بود شور همزبانیها
بنفشه رو به سحر سوخت، ارغوان خشکید
نماند ابری و در چشمم آسمان خشکید
دوباره زل زده ام روبروی یک دیوار
شبیه حال خودم رنگ و بوی یک دیوار
خدا برای تو یک لحظه درد و غم ندهد!
به زندگی تو از جام عشق کم ندهد
خورشید؛ شب و روز چه در جا زده باشد!
تا در سفر چشم تو دریا زده باشد
می زند لگد به زن با تمام انزجار
وحشتی سکوت را می کند به خود دچار
هرآنچه به سر اين شهر خسته می گذرد
شكسته می رسد از راه گسسته می گذرد
با هر قدم که از نظرم دور می شوی
پنهان میان هالهای از نور می شوی
آخر پاییز شد، جوجهشماری کنید
فصل زمستان رسید، فکر بخاری کنید
به یاد بلخ و خراسان ترانهای دیگر
بگیر و زمزمه کن عاشقانهای دیگر