گیسو بیفشان دختر کابل به ناز امروز
ما را به جام چشمهای خود بساز امروز
کلاهِ کبرِ خودت را ز سر نمیگیری
شبیهِ کارِ نشد هیچ سر نمیگیری
برای دردهای سرزمین مادری
برای بغض های تلخ زیر روسری
بی حضورت رنگ، ناپیدا شده گم میشود
آفتاب از هم فروپاشیده انجم میشود
سر گفتهای نهی به سر شانه تا به صبح
بیدار مانده شاعر دیوانه تا به صبح
حس میکنم ای دوست! بر دوش زمین، بارم
این روزها کوهی پر از غمهای بسیارم
شرط در عشق که گفته ست جگر داشتن است
اصل بر خنده ی معشوق نظر داشتن است
بیا! حقایق موجود را به گریه نشینیم
شب سیاه تر از دود را به گریه نشینیم
ای یار بیا کلبه ی ویرانه هنوز است
سرد است، ولی گرمی جانانه هنوز است
مرا به جای تو در پای دار گریه گرفت
به پای دار مرا زار زار گریه گرفت
از مرگهای تازه ما را با خبر کرده
این کهنه غمها، کام ما را تلختر کرده
خانه باز آبستن یک ماجرای لعنتی
بوی خون میآید از این سرسرای لعنتی