بهار آمده و دوری از بهار نگفتی
احاطه کرده تو را سیمخاردار نگفتی
روزها گذشت و... مگر راه دورتر شده رفت
دل به کوره پخته نشد، ناصبورتر شده رفت
می بوسمت زیبای من طعم عسل داری
یک عاشق مجنون و گاهی مبتذل داری
یک روز صبح پا شدم از خواب و جنگ بود
آه آن صدا چه بود؟ صدای تفنگ بود؟
به برگریز شدم تا به برگ و بار شوید
خزان گرفتم باشد شما بهار شوید
تا نقش روی و مویت بر لوح جان بر آرم
از آفتاب و باران رنگین كمان بر آرم
ز بس جوشیده در سرها هوای فکر خام اینجا
چه پروا گر فرو ریزد، «مَنار» «غور» و «جام» اینجا
افتاد روی بستر خود مست و گریه کرد
دروازه را به روی خودش بست و گریه کرد
تمام عمرِ مرا برده کدخدای فریب
به وعدهی سر خرمن و با بهای فریب
زمان اسیر تو، گرم نفسنوازی توست
زمین، دقیق شوی بخشی از اراضی توست
شوق شبستان شعف، شور سحر مادر
پیغمبر لبخندهای پشت در مادر
تو نو بهاری و دستان تو دو ساقه گلاند
نگاه های تو رودند و پلکهات پلاند