خورشید؛ شب و روز چه در جا زده باشد!
تا در سفر چشم تو دریا زده باشد
می زند لگد به زن با تمام انزجار
وحشتی سکوت را می کند به خود دچار
هرآنچه به سر اين شهر خسته می گذرد
شكسته می رسد از راه گسسته می گذرد
با هر قدم که از نظرم دور می شوی
پنهان میان هالهای از نور می شوی
آخر پاییز شد، جوجهشماری کنید
فصل زمستان رسید، فکر بخاری کنید
به یاد بلخ و خراسان ترانهای دیگر
بگیر و زمزمه کن عاشقانهای دیگر
آهوی تکتاز و سرمست، می آید از دشت ارژن
دو سیب سرخی به سینه، یک دسته گل روی دامن
ما را فروختند و چه ارزان فروختند
مثل عروس بى سر و سامان فروختند
غرور خار شکست و ز گل نشانه رسید
بهار؛ فصل غزل های عاشقانه رسید
صبح شد برخیز تازه اول دیماه است
یک زمستان برف سنگین دگر در راه است
شبی بی خبر، بی صدا می روم
از این شهر دیر آشنا می روم
تصویر مهتاب و شب و آیینهبندان...
امشب صفای دیگری دارد شبستان