هر روز می رسم لب این سالخورده رود
با کوزه ای که بشنوم از آب ها سرود
ای روح سرگردان سرگردان سرگردان
از بلخ تا قونیه، از بهسود تا تهران
فتاد همهمه در ماهیان: چه غم شده است؟
عجیب هست ولی آب رود کم شده است
به پا كردی میان سینه ام صد سوز دیوانه
همان وقتی كه گفتی عاشقی، دیروز دیوانه
آتش زدی به من، به دل زخمی ام عزیز
یك چینی شكسته شدم ریز، ریز، ریز
دوباره بغض عجیبی درون حنجره شد
فضا شبیه اتاقم بدون پنجره شد
آماده ام که شکل شوم محتوا شوی
من قانع ام که حنجره ام را صدا شوی
تو نوبهار بلخی و جام تو پر مل است
تن، دشت شادیان خدا، معبد گل است
از گذشته می آمد آمدن بهایش بود
رودکی حضورش بود رابعه صفایش بود
من شاعر کوچههای ناآرامم
هر کوچه صدا کند مرا با نامم
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که، ترنم دریاست پارسی
باز کن در که به جان آمدم از در به دری
زندگی می گذرد یا شده ام من گذری