طلوع ماه در دلتنگی نیمه شب ات باشم
به قاب چشمهایت، قرص خواب هر شبات باشم
یک طلوع سبز در دشت و کنار
یک شروع تازه در یک نوبهار
حلق سرود پاره، لبهای خنده در گور
تنبور و نَی در آتش، چنگ و سَرَنده در گور
پیوسته درد می کشم و درد می کشم
پاییز هر چه بر سرم آورد می کشم
بی تو این شهر چه اندازه غم انگیز شده
همه جا معرکه ی بازی پاییز شده
سرم گیج بود از جنون، ایستادی
دقیقا کنار ستون ایستادی
نشسته است و به سر فکرهای بسیارش
که روزگار چه بازی نموده در کارش
گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است
هنگام گریه حال و هوا از غزل پر است
رفتی و از همه ی پنجره ها دلسردم
نفرتی دارم از این واژه ی "برمی گردم"
آقا خموش! شعر مخوان، ما گرسنهایم
آوازمان مده، منشان، ما گرسنهایم
تو نباشی اگر درین خانه، عشق از آشیانه میکوچد
تیره و تنگ میشود دنیا، برکت از اهل خانه میکوچد
روی یک پاشنهام چرخ زدم
ساقها سوزن پرگار شدند