تا نگاهم با نگاهت همزبانی میکند
دل درون سینه ام آتش فشانی می کند
وقتی که گریه میکند او روبهروی من
میآید از چهار طرف سیل، سوی من
هیچ کس ندیده آن نگاه را
کیمیای نیمه های ماه را
از من گذر کرد دیشب، مردی از آتش، از آهن
امّا نلرزید حتّا یک شاخه از پیکر من
بعد از این هرچه غزل بود به پایان آمد
آخرین لحظه دیدار چه آسان آمد
ندیدی روزگار بد، غم نان را چه میفهمی
نیفتادی ز چشمی، دردِ باران را چه میفهمی
کاش پرسیده نبودم که کنون یا فردا
تا نمی گفت به لبخند که فردا فردا
دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد
دلم گرفته برایت؛ خودت خبر داری؟
که از دلم به نگاهی تو بار برداری
نفرین به زندگی که تو ماهی من آدمم
نفرین به من که پیش فراوانیت کمم
پولاد پنجه پنجره باریکه های سبز
حاجت دخیل چشم و یک رد پای سبز
البرز در برابر چشمانت، آمو در ازدحام پریشانی
سیمرغ ازین معامله تب کردهست، تنها نشسته دست به پیشانی