زمان، زمانهی رفتن به جادههای بهار است
از این فسون فسردن به سوی نقش و نگار است
یک روز آمدی به دلم با عشق با تو شروع شد سفری تازه
راهی شدم کنار تو با لبخند در جاده های پر خطری تازه
شکست بغض غمی ناگوار در حرمت
دوید اشک به سمت قرار در حرمت
هرگز از خویش نرنجان دل عابرها را
غربت از پای درآورده مسافرها را
سایهفگندهست باز یک شبِ ابری
شهر؛ غزالی که گشته طعمهٔ ببری
حالا به پشت پنجره پروانه ام هنوز
دیریست بی صدای تو دیوانه ام هنوز
زير لاك خود خزيدم پا و سر گم كردهام
رفته پرواز از خيالم، بال و پر گم كردهام
شبی که خم شدی و چادرت ز سر لغزید
به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید
باران غم، بلندی دردی که جاری است
این رود اشک زمزمهی بیقراری است
کابل اگر امروز محنت بر تو پیروز است
جانم! تحمل کن فقط کار دو، سه روز است
جنگ آمد، عروسکم گم شد، کودک کودکی نکرده منم
وسط خاله بازی ام بودم، درد در من نهیب زد که زنم
رها تر از سر گیسوی باد در زندان
نشسته معنی باب المراد در زندان