زبان دلبری را پارسی گویم، چه میگویی!؟
من این دُر دری را پارسی گویم، چه میگویی!؟
یارب سزای بیوطنی را روا مدار
هجرت درست؛ بیچمنی را روا مدار
دیوار روی باور بیگانه ساختند
سقفی به روی خانهی ویرانه ساختند
بدون تو بیابان در بیابان طاقت آوردم
بدون چتر، حتا زیر باران طاقت آوردم
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
نرگسم اما ز استغنا کله گم کردهام
شاعر شهرم؛ ولی شعر نگه گم کردهام
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
من تک درخت شرقی مغرب نشینم
جا مانده آنجا ریشه ام در سرزمینم
به هیچ حال نکندم دل از جهان که تو باشی
اگر چه هیچ نبودی مرا، چنانکه تو باشی
آبشار و شعر شر شر ما دوتا
نوبهار و خنده ی تر ما دوتا
اردیبهشت زادم، هم باورِ زمینم
با عشق هم سرودم، با عشق همنشینم
دل ز بند بردهگی با چنگ و دندان میکنم
از تنوری با دو دست سوخته نان میکنم