مرا خطا بده از «گیرۀ» گرفتاری
مرا که لا اقل این قدر در نظر داری؟!
آرام بود، سوی کسی هیچسو نرفت
تنهاییام نشست، کسی سوی او نرفت
حرف از صدای جاری ایمان نمانده است
گوشی که بشنود سخن از جان نمانده است
بر گریه های این زن دیوانه سر بزن
نقاشی ام کن و به تنم بال و پر بزن
ای خنده ی تو گل زده بر گیسوان من
هم خون و هم قبیله و هم دودمان من
به صبح چشم سیاه تو عید باید گفت
به سالگرد تو عید سعید باید گفت
خستگی از بسکه ویران کرد رویای مرا
چای دم شد تا بنوشد خستگیهای مرا
سری که خم نشدی! التماس من! بنشین
به تختِ بختِ مدام آس و پاس من بنشین
سرم را میگذارم روی بالین، که تا شاید سراغم را بگیرد
اقلا در میان خواب دستت، بیاید نبض داغم را بگیرد:
بیار آن چه که شورید در تنم جان را
و آب کرد به رگ های من زمستان را
دلم را برده از من عطر امواج صدای تو
کدامين جاده ره دارد به درگاه سرای تو
از دستهای خالی خنجر گرفته مردم
در پشت سینۀ خود سنگر گرفته مردم