بهارآمده، یار است گل سرخ
سراپای نگار است گل سرخ
میانِ عاطفه انداختم هوایم را
که عشق آمد و خندید گریههایم را
بُت تویی، بُتگر تویی، بُت را مجو در آسمان
تو خودت بُتخانهای، هم بُتتراش دیگران
از حمل سُر میخورَد یک راست سمت آذرش
ای پرستو، جمع کن سال است نصف آخرش
دیوانه جان! گل یخنم را ربودهای
تو دکمه های پیرهنم را ربوده ای
باز آمده تکیده و خاموش کربلا
با رنجهای خویش هم آغوش کربلا
تا در بگیرد روشنی در نای سرمایم
میپرورم خورشید را در جان شبهایم
هرگز نکردی این کبوتر را فراموش
این بیپناه این دیدهی تر را فراموش
ببند چشم ترَت را که ناگزیر نشی
به لای بغض بپیچاندش! اسیر نشی!
یك اتفاق ساده ولی ناگهان، تویی
دردی به عمق خاطرۀ استخوان، تویی
کبوترِ صلح! ای لاشهی سرِ میزی
دروغِ محض چنانی که وحشتانگیزی
هر چند کوه کوه غرور است شاعرت
دور از تو مثل آدمِ کور است شاعرت