برو به پیش نگاهش ببار دیوانه!
برو برو که نداری قرار دیوانه!
بنا بر یک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست
درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست
من که زاییدهی همین خاکم، ریشهی من که از خراسان است
من کجا را وطن بنامم پس؟ من که دار و ندارم ایران است
آغوش باز کردی اما کفن شدی
گهواره را نداده تکان، گورکن شدی
لعل ما مشترک است و دو بدخشان داریم
چند جسمیم جدامانده که یک جان داریم
برف آمده به قامت قحطی و انتحار
گلشا چگونه سر کند امسال تا بهار؟
ابر بهاره این همه باران نمی شود
قلب شکسته این همه سوزان نمی شود
ای کاش میان من و تو جوش محبت
آشفته تر از پیش شکوفان شود امروز
همیشه در تو بهار و پرنده میجویم
که با تو پنجرهای، بازگشته بر رویم
چنان به قلب زمین و زمان عزا برپاست
که کربلا شده آن، این چو روز عاشوراست
سحرگاهان که عطری از غزلهای تو بر خیزد
هزاران گل به دور رود آوای تو برخیزد
پرستوی نگاهت تا در این دل لانه می سازد
شراب چشم شهلایت مرا دیوانه می سازد