دست در دست باد، دختر من
میزند رنگ نو به دشت و دمن
تف نکن بر ذهن من این واژه های درد را
طاقتم دیگر نمی آید فضای درد را
صدبار مرده میشود و زنده می شود
صد بار پوست میدهد و رنده میشود
گفتگو با لب خاموش تو چیز دگری است
چشم در چشم خطاپوش تو چیز دگری است
ای آتشِ افروخته در جان و تن من!
ای یاد خوشت مرهم زخم کهن من!
غمگین نبینمت! چندین دگر نه تو
زین بیشتر نه من، زین بیشتر نه تو
غزلم! ای که به ترکی گُزلت میخوانند
تازیان سجدهکنان؛ "ٲَلهُبَلت" میخوانند
کودکی آمده، از من طلب جان دارد
کودک این مرتبه ناآمده عصیان دارد
بلیت، نسخه و یک مشت پول پاره بگیر
بایست آخر صف، شنبهها شماره بگیر
بیابانت کفن شد تا بمانی شعلهور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعلهور در خون
بیا از سنگرت پایین دو پلک آتش بس امضا کن
گره از اخم ابرویت به دست یک غزل وا کن
چه وحشتی است که محکوم سرنوشت شوی
اسیر آنچه تو را پنبه کرد و رشت شوی