تو انتهای تمنای دیر و دور منی
مباد بشکندت هیچکس، غرور منی
کسی را سر بریدی، از صدایش سردرآوردی
و از عمق دل پرماجرایش سردرآوردی
مسافری که کشی بار اضطراب به دوش!
سپیده میرسد از راه، آفتاب به دوش
چنین تکرار شد یکبار دیگر سوره الفیل
و بعدش بیامان بر لشکرت بارانی از سجیل
بنی صهیون که میدیدند تنها برج خیبر را
کنون دیدند بازوهای قدرتمند حیدر را
مایل به دوری اینقَدَر از من چرا هستی؟
آن سان که محکوم است آخر به «فنا» «هستی»
آدمی را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب میترسید
نه به سمت درختها میرفت، و نه چیزی ز شاخهها میچید
این روز ها و خون من و گردن از شما
صد ها بهانه کردن و آوردن از شما
سحر در هالهای از شوق، بیدار است، میبینی؟
در آن سوی افق، شوری پدیدار است، میبینی؟
شد صدای هلهله از گنبد اخضر بلند
تا که شد دست علی با دست پیغمبر بلند
کاش صحنه برگردد مکه با شما باشم
دوربین عکاسان بر کجاوهها باشم
در سكوت خواهشین این اتاق شرمگین
میوزم چون شعر بر دامان لبهایت، ببین