دیوار روی باور بیگانه ساختند
سقفی به روی خانهی ویرانه ساختند
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
نرگسم اما ز استغنا کله گم کردهام
شاعر شهرم؛ ولی شعر نگه گم کردهام
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
من تک درخت شرقی مغرب نشینم
جا مانده آنجا ریشه ام در سرزمینم
آبشار و شعر شر شر ما دوتا
نوبهار و خنده ی تر ما دوتا
اردیبهشت زادم، هم باورِ زمینم
با عشق هم سرودم، با عشق همنشینم
دل ز بند بردهگی با چنگ و دندان میکنم
از تنوری با دو دست سوخته نان میکنم
نه بیخود ریخته در این وطن خون های بسیاری
برادر! آبیاری کرده هامون های بسیاری
شکست خواب زمین پلک آسمان وا شد
سوار هودج رنگین باد پیدا شد
ایستاده پس این پنجره تنها كودك
برف ها از سر و كولش شده بالا، كودك
اگر به پای تو بستند زنگ، رقصیدی
خلاف شرع، شرنگ و شرنگ رقصیدی