ماییم صحرایی که باران را نمیفهمیم
عطرِ دلانگیز بهاران را نمیفهمیم
باز شب میوزد از بیشۀ دریا آنک
مرگ افراخته پر بر سر صحرا آنک
خیال من به گذشته کنون سفر کرده
که چشمهای مرا خاطرات تر کرده
چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
نشد حاصل ازین كهنه سرا جز دردِ سر ما را
بده حافظ ز «طرح تازۀ گردون» خبر ما را
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است
حس میکنم با دیگران بیگانه بودن را
عاقلتر از هر عاقلی دیوانه بودن را
چیست این در چشمه غلطان، ماه، یا ماهی در آب؟
یا نه، افتاده درخشان گوهر شاهی در آب
رسیده قاصد نوروز و کاروان گلاب
بریز پشت زمستان رفته کاسهی آب
اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد
همین که سر بگذاری به شانه یک حرف است
بهانه باز بهانه، بهانه یک حرف است