همین که چشمهایش را به یکباره به سویم ریخت
عرق؛ چون جسمِ افتاده در آب از چارسویم ریخت
به شب خموشی من، تو طلوع یک صدایی
و چه حافظانه نامم به غزل غزل سرایی
لبخند زد پگاهی و امیدوار رفت
بیرون شد از حویلی و دنبال کار رفت
در دل نشستهای چه قشنگ است اینچنین
ما با همایم و هیچ غمی نیست بعد از این
درد بدون ذرهای تسکین هزاره است
اصلا نمادِ آدم غمگین هزاره است
آن چشمها که چشمۀ شورآب دیده اند
این چشمهای چرتِ چه ها که ندیده اند
چهل پیاله مِی زدی، چهل پیاله شور شد
شراب ریخت آسمان، بساط عشق جور شد
روی خطوط سرنوشتم رد پایت بود
هرجا که می رفتم به گوش من صدایت بود
به من به غیرِ وصالت روا نداشتهباش
مرا به دوریِ خود مبتلا نداشتهباش
می وزد هر دم به گوشم زنگ آرام صدایت
می گریزم سوی تنهایی و می میرم برایت
ای مثل کبوتر! چقدر سر به هوایی
دیروز کجا بودی و امروز کجایی؟
مثل تاکی که تلو خورده به دیوار و به در
شانهام باش که مستم نروم جای دیگر