دوباره قریه و قشلاق و مردمان فقیر
شکارهای «خداداد» و آهوان اسیر
صبرکن تا که بگذرد این فصل، یک بهار جدید وا برسد
یک بهار آفتاب و آب وگیاه، شاید از رحمت خدا برسد
ماییم و انتظار فراوان، بدون برف
آیا شنیده اید زمستان، بدون برف؟
بیا بپیچ سر اصل ماجرا، انگور
پرنده باش! بپر شاخه، شاخه تا انگور
بگو تو را چه بخوانم! که در خیال بگنجی
که حال در نظر آیی و در محال بگنجی
اگر چه دستخوش حادثات دیگری ام
هنوز گاه گداری به فکر می بری ام
خط دستم امتداد ناگزیر سرنوشت
روزگاری هست تنهایم اسیر سرنوشت
دست و دلم قدم به قدم ریخته
تقصیر زلف توست به هم ریخته
الهی اخم هایش هم به لبخندش بپیوندد
الهی حرف هایش به لب قندش بپیوندد
تو خود تمامِ منی و من ـ ٱن وجود٘ندارد ـ
جهان تویی و بدونت جهان وجود ندارد
قفل لبت به حیله و ترفند وا شده
با بوسه های تازه تری آشنا شده
غم است، سلطنتِ فصلِ دل بخواهی ها
شب است، جمعیتِ غرقِ در تباهی ها