عجب تحویل میگیری نماز نابلدها را
به شور آوردهای در من هوالله أحدها را
تو را فصل بهاران آفریدند
تو را از جنس باران آفریدند
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
با تکه تکه ی بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایه ی پسرم را به سنگ زد
در جان واژهها جریان داشت
اویی که استعارهی من بود
دست مرا بگیر که از دست رفتهام
دست مرا که باز به بنبست رفتهام
فرض کن پنجره ام، رُخ به رُخ ات وا شدهام
یا دَرِ خانهی عشقم که تماشا شدهام
بعد هر دردی همین گفتار میماند به جا
نی رفیق با وفا نی یار میماند به جا
هر آدمی در زندگی دردی به سر دارد
دردش چه باشد، غصههای بی ثمر دارد
تو رنگ آبی هفت آسمان را با خود آوردی
زمین سبز و باغ ارغوان را با خود آوردی
کوه، خورشید، ابر، جنگل، شهر، دریا، چشمه ها
جمله دل دادند به چشم تو؛ اما چشمهها...
از بختِ بد اگر قدغن شد حضورها
خاکم کنید بر سر راهِ عبورها