منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم
دوست دارم هر کجا افتد گذارت، بگذرم
کوچهها را یک به یک در انتظارت بگذرم
پرده ها را بكش و نقش مرا رنگ بزن
جام را سر بكش و موی مرا چنگ بزن
وا کند آيا کسی زنجير را؟
دستهای بسته تدبير را؟
هیاهو میکند در من صدایی که رها مانده
پرستویی که از همکاروان خویش جا مانده
اگرچه همچنان اندوه ما مردم، فراوان است
اگرچه روزگار ما جماعت، نابسامان است
باران سنگ از آسمان بر طبقِ سجیل است
این رسم برجامانده از خشمِ ابابیل است
شمیم یاد تو در هر سری شناور باد
دلی که نیست هوایت در او؛ مکدر باد
همیشه سخت می گذشت همیشه وقت انتظار
زنی به جستجوی تو میان خالی قطار
از همان لحظه های آغازین از همان روز با تو همسفرم
سوختی تا که شعله ور باشم، مثل پروانه ای به دور و برم
به اشکت آبیاری می کنی گلهای قالی را
بهاری میکنی حال و هوای این حوالی را
آفتابی از گریبان سحر افتاده بود
نقش گام یک مسافر در سکوت جاده بود