نمى پرسى چرا امشب، دلم شوق دگر دارد
به باغستان آغوشت، هواى يك سفر دارد
امروز شنبه، اول ماه جنون است و
سال هزار و چند صد پیمانه خون است و
هرچند خسته ایم و به زانو فتادهایم
لاکن چو کوه پشت شما ایستادهایم
چه میشد پیش از آن که کشته بودم باور خود را
چهل منزل به روی نیزه میبردم سر خود را
زمانهییست پر از شور و شر، فغان! افسوس!
شده سکوت زبانِ پرندگان، افسوس!
کابل بهدوش میکشد امروز، صدها تن بدون سرش را
مرگ آمدهست تا که برقصد، در شهر مردهگان هنرش را
بر گربه ای که دست کشیدم پلنگ شد
ماهی نگاه داشته بودم نهنگ شد
چندمین روز شد که جنگ شده، صبح خسته، شبی پریشانحال
هر طرف یک ستارهٔ زخمی، سار و گنجشکهای بی پر و بال
هر موشکی به سمت تو می آمد، اول میان خانهی من افتاد
باروت ها به سقف تو باریدند، آتش به جان خانه ی من افتاد
لطفاً بهانه ای، که کمی شادی آورد
ویرانه را بگیرد و آبادی آورد
سوی مقصد دیدم و این پای لنگ خویش را
تنگ تر کردم دل از پیش تنگ خویش را
نظم جهان یعنی که هر چیزی سرِ جایش
فرض مثال انگشتهایم بین موهایش