بخند ورنه زمستان به جز ملال ندارد
ملِون است هوا هیچ اعتدال ندارد
به دستِ جهلِ تبر سرو بر زمین افتاد
که عقل، اصلِ خودش را نميبرد از یاد!
دشوار شد نفس که هوا را شکستهاند
آواز عاشقانهی ما را شکستهاند
مانند بارانی که می شوید غباری را
اندوه و دل تنگی قلب بیقراری را
بعد مدت ها که آمد مثل من عاشق نبود
گرچه عاشق بود اما عاشق سابق نبود
اگر قرار شده حال من به هم بخورد
به حکم حضرت معشوق لاجرم بخورد
صد بار در میانهی آتش در آمدی
ققنوسوار سوختی؛ اما بر آمدی
گیجم شبیه سرنوشت مبهمت کابل
بغضم شبیه کوههای محکمت کابل
سوار آمده بود و پیاده راهی بود
نشانیای که نشان داد اشتباهی بود
این روزها اگر وطنم درد میکشد
حس می کنم تمام تنم درد میکشد
معما بود مرگ ای طفلکم اما تو حل کردی
شرنگ تلخ را در کام، احلی من عسل کردی
زمانه بعد تو دنیای غم برایم داد
چنان که در دل آیینه رفته ام از یاد