ذهنم تو را همیشه به تصویر می کشید
دردی عمیق در سر من تیر می کشید
می کشد مشکپاره را بر دوش با دوچشم همیشه تر حلزون
می رود، رود اشک را بکشد با خودش دور، دورتر حلزون
من التماس کهنه ی یک باور، داغ گلوی زخمی یک مردم
که بر خلاف هرچه بد اقبالی، ایمان به چشمهای تو آوردم
گیسوانم را به دست باد و باران دادهام
چشمهایم را به آغوش خیابان دادهام
بگذار چشمهای تو دریا شود پری
غرقِ نگاه پاک تو دنیا شود پری
خوشا کسی که عزیز و سعید میمیرد
میان معرکه او رو سپید میمیرد
دلم می خواهد این شب ها پریشان خودم باشم
کمی در خلوت آغوش دستان خودم باشم
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
پاسخ بده کجا ببرم خلوتم کجا
از حیط ی دو دست بلایش کنم رها
عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید، لحظه ی استتار خورشید است
مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور - هر شب - برمیکشند از آستین کوه