شاعر بیا با واژهی افشار بنویس
از واژههای تلخِ خود بسيار بنويس
زمانهیاست پر از خوف و شر؟ فدای سرت!
تو خوب باش، تمام بشر فدای سرت!
خشم را پايان بده، خون مرا فرياد كن
از شب و خفاشﻫﺎ جان مرا آزاد كن
هرشب هوای کوچه دلدار می کنم
دل را تسلی از در و دیوار می کنم
برداشتهام کودکِ سرماخورِ خود را
بر روی خیابان زدهام چادُرِ خود را
دوباره مرکز آشوب و شور شر شدهای
تو پایگاه جهانی زور و زر شدهای
زخم زخمم، ناگزیرم سنگ اما نیستم
صبر دارم میپذیرم سنگ اما نیستم
ای روزگار، غربت انسان چگونه است؟
دردِ غم و حکایتِ هجران چگونه است؟
دلبر برادر است، دلاور برادر است
شب آمده است و ماه منور برادر است
بیا که باغِ امیدم دوباره گل بدهد
جنون هر هیجانم شراره گل بدهد
تو نیستی و تمامم چگونه شعر بگویم؟
پس از تو شعر حرامم چگونه شعر بگویم
پلک بر هم بگذاریم و زمستان برسد
کی به معشوقه رسیدهست که جُبران برسد