تا چشم وا کردی به خود حیران شدی کابل
دیدی که در خون میتپی گریان شدی کابل
چارده سال آزمودم رنج بیافسوس را
اینک از آتش برون میآورم ققنوس را
سیاهی آمد و پوشید چشم هایم را
و با طناب ستم بست دست و پایم را
کنار چای تلخم شعر با طنبور می چسبد
هوا سرد است و یک سیگار هم بد جور می چسبد
عشق روشن می کند رایانهی رویای من
می نشیند دل به پشت میز دفتر؛ جای من
آب و غربال باد درگیرند، سرِ گیسوی دختر آبان
ماندهام تا چه کار باید کرد با دو بیبند و بارِ بیبهمان
سلطان خوابهای پریشانم
میخواهم از تو روی بگردانم
ز شهر فجر، پیامآوری ظهور نکرد
چریک نور ز مرز افق عبور نکرد
بیعشق خود را تا ابد انسان نمییابد
آهنگ عاشق هیچ…؛ گاه پایان نمییابد
قلم در پنجه من نخلِ سرما خرده را ماند
دوات از خشک مغزی ها دهانِ مرده را ماند
شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت
نیامدی و بهارم به انتظار گذشت
بعد از شما یعنی دوجین گلدان خالی
یعنی دو تا پیراهن خشک سفالی