دوباره آمدهام بیقرار لبخندت
که یک سبد گل سیب است بار لبخندت
چشمان میمست تو باج از خَرمنِ خورشید میگیرند
این بیمُرُوتهای غارتپیشه سیب از بید میگیرند
این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانهای که نرویید و شد سپند
خدایا! تازه کن مثل بهارت حال عالم را
بزن بر خستگیها، جانِ جان! باران نم نم را
دلم خُو کرده با آشفتگیها مثل گیسویت
ندارد میلِ گردش جز به خَلوتگاهِ ابرویت
پشت سر به جا مانده خانه خانه تنهایی
در طنین دلهامان كوچه كوچه لالایی
و مکث کرد زمین آخرین شب پاییز
خدا کشید ترا در شبی خیال انگیز
دیگر چرا شرف نشود منگِ منگِ منگ!
وقتی که آبرو شده حراج بر تَبَنگ
رفته هزار جا دلم، جان پدر کجاستی؟
چلچلهی بهاریام، ساکت و بیصداستی
حاجیا حجِّ تو مقبول و عبادت مبرور
که شدی شاملِ ألطافِ خداوندِ غفور
شده بیرون بیایی از سایه، ماه را گاه زائری باشی
و در این شامهای ابرآلود، شمع راه مسافری باشی
خنده کن لبهات با انگور عادت کرده است
این وطن با نغمهی تنبور عادت کرده است