میان درد و تب و سرفه و نفس تنگی
رسیده ام به شبستان کاشی رنگی
تو را گم کرده ام مثلِ پلنگی در تنِ جنگل
تو را مثل ظهورِ ماه در پیراهنِ جنگل
از آن شهری که شوق زندهگی را با خود آوردم
قبای خِفّت و شرمندهگی را با خود آوردم
نوای ربنّا در گوش هایم تا ابد جاریست
نشاط از گوشهی محراب و ذکر «یاصمد» جاریست
سلام ما به تو ای شهر اولیا غزنه
سلام ما به تو ای خاک پربها غزنه
این قصه از سواحل آمو شروع شد
با کوچ دسته های پرستو شروع شد
باد می آید، پس از آن فصل خیزش می رسد
ابر پیدا می شود، باران به ریزش می رسد
دوباره، باز کلاغی، خدا بخیر کند
خطر رسیده به باغی؟ خدا بخیر کند
نه چراغی است، نه ماهی، همه جا خاموشی است
شانه در شانه عزادار و عَلَم بر دوشی است