بیا به گوش دلم قصه ی ستاره بخوان
حدیث آب شدن را، به من دوباره بخوان
وطن ای خطه ی شیران بی باک
چرا افتاده ای صد پاره بر خاک
عزیزم، این جهان شهر فرنگ است
سیاه و سرخ و سبز و رنگ رنگ است
در خود می گریم و به کس غم ندهم
من زخمم را به هیچ مرهم ندهم
گمراهم و تو یگانه راهی ای دوست!
این تنهایی را تو پناهی، ای دوست
چشمان کسی غزلسرا ساخت مرا
از خوشتن خویش رها ساخت مرا
نشانی از شکوه بامیان داشت
غمِ آوارگی، پروای نان داشت
اگر چه دورم و دنیای دردم
بدونت با همه کس در نبردم
در آینه عکس جمال تو خوش است
وزدیده خود خواب و خیال تو خوش است
شفق از کوچه ما سر نکرده
سپیدی قلعه را باور نکرده
اسیر نابسامانی شده دل
پریشان چون پریشانی شده دل
مرا پیمانه و خم میشناسد
شریك درد مردم میشناسد