تابوت های خاک اندود
از چهارسو به شهر می آیند
چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است...
از اینجا که منم تا اینجا
که یک نقطه با پایان جهان باقی ست...
خانه کجا داری؟
نه آسمان، به خاک فرو رفتن کودکانت را دید...
چهره ام را به خاطر بیاور، صورتم را به یاد ندارم.
حتی سگها استخوانم را نمیجوند...
اتفاقی بزرگ در پیش است
«آزادی» را فریاد کردهام...
خورشيد و ماه
كلماتى هستند
اقيانوسى در سرم چرخ مى خورد
چرخ مى خورد
در آسمان بی مرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم... اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم...
دست كشيد به آسمان
ابرها را كنار زد
جهنم جاى بدى ست
كه گاهى در آن
کودکی در من غرق میشود
سمت آشفته دریاها...