نمیدانم... نمیدانم این خرگوش از کدام کلاه؟
این کلاه از کدام سر، از کدام سرزمین آمده است؟!
یک صد و پنجاه و یک...
یک هزار و یک صد و پنجاه و یک...
امشب پیشانی خواب را بوسیده ام
و در جزیره ای میان شب و خورشید، سرگردانم
امروز ۱۴ ثور است
در شهر نو
صبح همه به خیر!
خورشيد سرزده است
درختان باغ بالا شكوفه داده اند
پروانه هاى گريخته بازگشته اند
دستانم را به افق دستان دخترکان همسانم گره میزنم
و صدایی گره دستانمان را محکم میکند...
تو كه رفتی
زنی از طبقه ی چهارم به پایین افتاد...
در تمام سوی کشتزار ذهنم
مترسکی کاشتهاند سیاه...
نه سليمانم كه بادها به فرمانم
با تختت از فراز كوه ها و دشت ها به من بياورندت
گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را...
اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه