با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
موهایم را کوتاه کرده ام
میدانی؟ زیباترم کرده است...
زندگی يک سفر است، سفر طولانی...
من و تو همسفريم...
کاش اندازۀ تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشتهام
فاصله میبود...
دریچهها به دیوار باز نگشتند و
نگاهها چالههای عمیق شد...
آسودگی تو را دريافت
بی خوابی هايت را بر ما ببخش...!
شما را میخوانند صمیمیترین سلام
و در میان بازارهای سکه، شما را میجویند...
صدای شلیکی نمی آید و گلوله ای از نقشه جغرافیا
جیغ کودکی نمی شنوم...