آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...
آیا کسی موهایت را در باد دیده است؟
این شاعران بنیاد بر کن را...
تو از سقوط در پرتگاهی می ترسی
که آن طرف شانه های من است
این حس غریبی است كه شبها تو را
بیشتر احساس میكنم
یادم هنوز است
آن شب که فطرتم دست اش کشیده بود...
شب تنیده در جادوی بغبغوی مرغکان
آبزیِ مغموم در هقهقِ تنهایی...
از چشمهای شما اتفاق میافتد
تکرار احساسی از آرامش...
جا ماندهای از همسفرانت
بر انبوه برگهای زرد کز کردهای...
میدانی «عمو گابو»!
من از سرزمین «اَرنواز» و «شهرناز» میآیم...
آدمی پرنده نيست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
دوش دستم به قلم می بردم
تا که در عشق بشر سخنانی که به زندان دلم دربندند...
هر صبح که از خواب برمی خیزم
بر شیشه یخ گرفته...