دریچهها به دیوار باز نگشتند و
نگاهها چالههای عمیق شد...
آسودگی تو را دريافت
بی خوابی هايت را بر ما ببخش...!
شما را میخوانند صمیمیترین سلام
و در میان بازارهای سکه، شما را میجویند...
صدای شلیکی نمی آید و گلوله ای از نقشه جغرافیا
جیغ کودکی نمی شنوم...
تابوت های خاک اندود
از چهارسو به شهر می آیند
چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است...
از اینجا که منم تا اینجا
که یک نقطه با پایان جهان باقی ست...
خانه کجا داری؟
نه آسمان، به خاک فرو رفتن کودکانت را دید...
چهره ام را به خاطر بیاور، صورتم را به یاد ندارم.
حتی سگها استخوانم را نمیجوند...
اتفاقی بزرگ در پیش است
«آزادی» را فریاد کردهام...
خورشيد و ماه
كلماتى هستند
اقيانوسى در سرم چرخ مى خورد
چرخ مى خورد