امشب پیشانی خواب را بوسیده ام
و در جزیره ای میان شب و خورشید، سرگردانم
امروز ۱۴ ثور است
در شهر نو
صبح همه به خیر!
خورشيد سرزده است
درختان باغ بالا شكوفه داده اند
پروانه هاى گريخته بازگشته اند
تو كه رفتی
زنی از طبقه ی چهارم به پایین افتاد...
در تمام سوی کشتزار ذهنم
مترسکی کاشتهاند سیاه...
نه سليمانم كه بادها به فرمانم
با تختت از فراز كوه ها و دشت ها به من بياورندت
گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را...
اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه
به كاتب اين سطور دستور داده اى
بنويسد اين صفحه جا مانده از مقاتل
چه بنويسم عزيزم؟
تمام سخن اين است...
اینک چهار هزار تفنگدار دریایی با ششصد چراغدار
از بام برج های جهانی شاخ بزغاله ای را نشانه گرفته اند