از لابلای زخمهایم چشم روئیدهاست
از این دست گرسنه خوشههای خشم روئیدهاست
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید...
زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت
گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن... شال سرخ بپوش...
تنت را آفتاب تبخیر میکند
بهار است...!
زمانی برای تو
آسمان فصل گریستن بود...
سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...
دست بر سرم می کشی انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده... پای گریز ندارم...