لیلی جان
لیلی لیلی لیلی جان
چقدر خوش باورم
آنگاه که فراموشت میکنم...
برگرد کودکم
به جهانی که از آن آمدهای برگرد
رها شدن را می کوشم
اما نمیدانم...
در آشپزخانه
وقتی ظرفها را میشویی
در سوگ سعادت ملوک تابش و همنسلانش...
در سوگ این برگ...
وقتی سنگی به برکه ای بزنند
پرندگان...
التجا کردم که دلتنگم
عرض کردم عشق مثل یک مِه رنگینِ آشفته
از هواپیما پیاده شدی آرام وسط بهشت زهرا
از "من" خبری نبود...
و قرنها است که قلاب پرسش:(؟)
گلوگیر ماهیان سر گردان این برکه است
قصیده را قرن هاست رها کرده ام
که رعایت ارکان آن سنگین است
دوستش داشتم
نمى دانست