با من از دست هایت... از پیشانی ات...
و از آفتاب تندی که بر آن می تابد...
مادرم دهقان بود... پدرم دهقان بود
مَردمِ ده همه دهقان بودند...
آخرين آرزو، آخرين كلام من
هرگز از مرگ باكى نداشتم...
عید، عید وقتی تو می آیی
یادم از کودکی ام می آید...!
اینجا در خلوت من و شهرزادی پیر
زیر ماهی كه به وقت نمیآید...
مردی که در بامداد مرد
بغض سال ها تنهایی تکه تکه در تنش تکید...
در این غروبِ غمآلود... در این جنگل
که شاخهها همه زخمی و غنچهها پرپر...
بهار آویزان شده است از درختان شهر
سر در آورده از گلدانهای سبز عید...
نوروز دختریست در بلخ
در قامت یک گل سرخ
نوروز را، با هفت میوهاش، با هفتسینِ ساکتِ سکون
در ساقههای سرمازدهی سترون، بر سفرهی سالهای سرد...
گهواره ات را برمی دارم
به حیاط می برم...
های مردم! راست می گوید
می دانم واژه هایم تلخ و سنگین اند...