با تو حرف می زنم
که مقتول توام!
خدای من!
از امتداد روزهایت دلتنگم
چیزی در سرم راه میرود
چیزی میان چشم هایم شناور است
یلدا برای ما
تکرار هر شب است
بهاران و درختان ديار ما ز هم دور اند
چی دانستم که روزی کوه...
حتی صدای باران هم نازیباست
وقتی روحت را با صداقتش سنگسار میكنند
وقت آن رسیده
عطش از گلوی گلدان لب پنجره بردارم...
من صدای خندۀ ظلمت را
از حنجرۀ زخمی آوچه های آور ميشنوم
آدمی پرنده نیست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
من در این زندان بیدیوار آزادم
بعد از آن روزی که لبها و زبانم را زدند آتش...
رویاهایم را میکارم بر خاکی مغموم
که مَختههای مادری آن را بارور کرده است...
نوای پر ز رازی از هنوز آغاز میآمد
عنانِ عقل بر دستانِ ظلمت...