گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن... شال سرخ بپوش...
زمانی برای تو
آسمان فصل گریستن بود...
سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...
دست بر سرم می کشی انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده... پای گریز ندارم...
رهایت کردم تو را و خطوط مبهم پیشانیات را
که رنج هزار خورشید را حک میکند...
انكارت می كنم اما تو هستی
مثل نفسهایی كه در سینه میاید و میرود...
ليلا دیگر معشوق شعر ها نيست
که برای چشم ها، لب و گیسوانش کلمه خورد کنی…
چیزی از من در تَنده پدر جا ماند
و با یک چهارم صورتزاده شدم...
بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...
آوازهای غمگین مادرم بود
که در بساط پدر شلوار کردیهایش...
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...