چهره ام را به خاطر بیاور، صورتم را به یاد ندارم.
حتی سگها استخوانم را نمیجوند...
اتفاقی بزرگ در پیش است
«آزادی» را فریاد کردهام...
خورشيد و ماه
كلماتى هستند
اقيانوسى در سرم چرخ مى خورد
چرخ مى خورد
در آسمان بی مرز معبد همکیشان
این آشیانهٔ دیروزم... اجازهٔ پرواز در هوای تازه را ندارم...
دست كشيد به آسمان
ابرها را كنار زد
جهنم جاى بدى ست
كه گاهى در آن
دریچهی ذهنم را باز کن
زنبوری آنجا میچرخد دور گلی
شايد هزار سال از اين گير و دار پيش
در كنجى از جهان
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
در همان لحظه هاى اول تولدم
از دور دست ها
صبح
سر که برداری