با قناری دوباره میخوانم
نغمههای بلند آزادی...
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
گفتم درختها با بوتهها برابر و همسان نمیشوند
گفتم درختها از سینه زمین چون ناله میجهند
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
کاش اندازۀ تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشتهام
فاصله میبود...
دریچهها به دیوار باز نگشتند و
نگاهها چالههای عمیق شد...
آسودگی تو را دريافت
بی خوابی هايت را بر ما ببخش...!
شما را میخوانند صمیمیترین سلام
و در میان بازارهای سکه، شما را میجویند...
صدای شلیکی نمی آید و گلوله ای از نقشه جغرافیا
جیغ کودکی نمی شنوم...
تابوت های خاک اندود
از چهارسو به شهر می آیند
چه بر سر خلق آمده است در این خاک
که دست شمشیر و پا تبر است...
خانه کجا داری؟
نه آسمان، به خاک فرو رفتن کودکانت را دید...