تردید موریانه است
میرود میان کوچکترین سلولهای مغزت
تنهایی با تو چکار میکند
صبح تا شب خیابانها را پا برهنه و گیج قدم میزند...
بر بدنت شاخه نوشتم هزار
جنگل شدی...
راه نگران نبود
میرفت به سوی نرسیدن در خویش...
اندوه هویت ماست
موجوداتی انکار شده
دستان تو سرد است آن گونه که خلوت تو
چشمان تو آیینه های بی سر تصویر سرنوشت من است
تمام فصل نگاهم به من معطوف بود
به من این کالبد قرین تعفن...
از کابل تا بغداد تا دمشق مردگانی که
از آبلههای بیشمار پاهایشان مردهاند
دلم سرخ و کوچک بود
آبی و کوچک، با شادی های رنگ پریده...
من تك درختم خالی بى برگ
دلتنگ... دل سرد...
کاش اندوه شکلی می داشت
تا می شناختمش در خیابان...
علاوه بر تجاوز بر سکوت
باد با خود برده است عطر گلهای مصلوب را...