این حس غریبی است كه شبها تو را
بیشتر احساس میكنم
از چشمهای شما اتفاق میافتد
تکرار احساسی از آرامش...
میدانی «عمو گابو»!
من از سرزمین «اَرنواز» و «شهرناز» میآیم...
آدمی پرنده نيست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
هر صبح که از خواب برمی خیزم
بر شیشه یخ گرفته...
چندین بار پنج هزار سال چندین بار مرگ...
من هیچوقت به مرگ تو راضی نمیشوم
حتی برای مدت کوتاهی...
کاش اندازۀ تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشتهام
فاصله میبود...
دریچهها به دیوار باز نگشتند و
نگاهها چالههای عمیق شد...
شما را میخوانند صمیمیترین سلام
و در میان بازارهای سکه، شما را میجویند...
تابوت های خاک اندود
از چهارسو به شهر می آیند
خانه کجا داری؟
نه آسمان، به خاک فرو رفتن کودکانت را دید...