در تو هزاران وطن هنوز بیدار است
محبوب من!
آخرين آرزو، آخرين كلام من
هرگز از مرگ باكى نداشتم...
اینجا در خلوت من و شهرزادی پیر
زیر ماهی كه به وقت نمیآید...
مردی که در بامداد مرد
بغض سال ها تنهایی تکه تکه در تنش تکید...
نوروز دختریست در بلخ
در قامت یک گل سرخ
نوروز را، با هفت میوهاش، با هفتسینِ ساکتِ سکون
در ساقههای سرمازدهی سترون، بر سفرهی سالهای سرد...
تا کاروان شترها از سوزن رد شوند
خانه از تخم بیرون میآید...
زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت