دوش در کشور گوش ها بودم
ناله ها کردم و فریاد زدم، لیک چه سود؟
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
دلم میخواهد هر صبح که چشمانت را باز میکنی
با چیزی غافلگیرت کنم...!
در همان لحظه هاى اول تولدم
از دور دست ها
صبح
سر که برداری
ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام...
لیلی جان
لیلی لیلی لیلی جان
برمیگردیم تا سوکچامههایمان را کتیبهیی سازیم
بر گورستان تاکبنهای شمال...
چقدر خوش باورم
آنگاه که فراموشت میکنم...
برگرد کودکم
به جهانی که از آن آمدهای برگرد
رها شدن را می کوشم
اما نمیدانم...
در آشپزخانه
وقتی ظرفها را میشویی