امروز ۱۴ ثور است
در شهر نو
صبح همه به خیر!
خورشيد سرزده است
درختان باغ بالا شكوفه داده اند
پروانه هاى گريخته بازگشته اند
دستانم را به افق دستان دخترکان همسانم گره میزنم
و صدایی گره دستانمان را محکم میکند...
تو كه رفتی
زنی از طبقه ی چهارم به پایین افتاد...
در تمام سوی کشتزار ذهنم
مترسکی کاشتهاند سیاه...
نه سليمانم كه بادها به فرمانم
با تختت از فراز كوه ها و دشت ها به من بياورندت
گورکنی در تونل مارپیچ میراثیش
وامانده های نیاکان خویش را...
اینک بهار می رسد اما ناگاه
با قصۀ بلند مکرر کوتاه
به كاتب اين سطور دستور داده اى
بنويسد اين صفحه جا مانده از مقاتل
رفتی و ناله های دلم ناشنیده ماند
مرغ هوس ز بام دلم ناپریده ماند
چه بنويسم عزيزم؟
تمام سخن اين است...