من در نخست بار بدرود گفتنم
این واپسین درود فرستم به جانبت...
به زوزه نشستهی برخاسته از تن منم
شبها که از گرسنگی پوستم بیدار...
دریچهی ذهنم را باز کن
زنبوری آنجا میچرخد دور گلی
شايد هزار سال از اين گير و دار پيش
در كنجى از جهان
دوش در کشور گوش ها بودم
ناله ها کردم و فریاد زدم، لیک چه سود؟
زنى دلتنگ و خسته
ايستاده روبروى آينه...
دلم میخواهد هر صبح که چشمانت را باز میکنی
با چیزی غافلگیرت کنم...!
در همان لحظه هاى اول تولدم
از دور دست ها
صبح
سر که برداری
ای زکریای درخت ها
اسب سیاهِ بسته در تنه ام...
لیلی جان
لیلی لیلی لیلی جان
برمیگردیم تا سوکچامههایمان را کتیبهیی سازیم
بر گورستان تاکبنهای شمال...