ای نیستان های سر تا پا خروش
از چه خاموشید؟
انكارت می كنم اما تو هستی
مثل نفسهایی كه در سینه میاید و میرود...
ليلا دیگر معشوق شعر ها نيست
که برای چشم ها، لب و گیسوانش کلمه خورد کنی…
چیزی از من در تَنده پدر جا ماند
و با یک چهارم صورتزاده شدم...
نه... روز خوبی نیست برای قدم زدن... سیگار کشیدن...
و فکر کردن به لب هایی که می گفت : دوستت دارم!
بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...
آوازهای غمگین مادرم بود
که در بساط پدر شلوار کردیهایش...
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...
آی دیدار صبح ناپیدا
چشم بر راهان واههی شکوفایی تو...
آیا کسی موهایت را در باد دیده است؟
این شاعران بنیاد بر کن را...
تو از سقوط در پرتگاهی می ترسی
که آن طرف شانه های من است
این حس غریبی است كه شبها تو را
بیشتر احساس میكنم