گفتی گلوی باد خسته است
دستی که میگشود گلو را...
در تو هزاران وطن هنوز بیدار است
محبوب من!
آخرين آرزو، آخرين كلام من
هرگز از مرگ باكى نداشتم...
مردی که در بامداد مرد
بغض سال ها تنهایی تکه تکه در تنش تکید...
نوروز را، با هفت میوهاش، با هفتسینِ ساکتِ سکون
در ساقههای سرمازدهی سترون، بر سفرهی سالهای سرد...
زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت
گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن... شال سرخ بپوش...
سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...