آدمی پرنده نیست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود...
من در این زندان بیدیوار آزادم
بعد از آن روزی که لبها و زبانم را زدند آتش...
رویاهایم را میکارم بر خاکی مغموم
که مَختههای مادری آن را بارور کرده است...
نوای پر ز رازی از هنوز آغاز میآمد
عنانِ عقل بر دستانِ ظلمت...
در تداوم میعاد های وارونه
صلابت گریز را گم کرده ام!
هزار سال طول کشید
تا به اینجا برسیم...
كیام من، که با زمزمۀ باد میخوانم،
شرشر آبم یا که سکوت یک کوچه خلوت؟
باد از هر ویرانه ای كه بگذرد
لشكری در صدای اوست...
امتداد بازوان منی
چونان دانههای کاج...
پیشانیام را میبوسی و قسم میخوری
آخرین زنی هستم که دوستش خواهی داشت...
اولین زنی که مرا بوسید
لب های تو بود...
صبح...
صلح رفتن بود...