زنان بسیاری
لای موهای شان داغ فرزند بافته اند...
ما هفت روز تمام را منزل زدیم
و بال هیچ پرنده یی در ذهن ما خطور نکرد
دانای کار خود است طبیعت
خار میداند کجا بخلد...
گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل...
بر پله نشسته ای با زیبایی ات
با کفشهای کتانی و ژاکت سبزت
گفت: به اخبار سیاه پشت کن
تلویزیون را خاموش کن... شال سرخ بپوش...
سرما...عمیق، سوزنده، سنگین!
از فنجان چای، از لباس گرم، از روزنامههای بیکار...
دست بر سرم می کشی انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده... پای گریز ندارم...
انكارت می كنم اما تو هستی
مثل نفسهایی كه در سینه میاید و میرود...
بار اول که دیدمت
به کوچ کشی فکر کردم...
آوازهای غمگین مادرم بود
که در بساط پدر شلوار کردیهایش...
خورشید گیاهان را خورده بود
ماه را... هرچه از خاک بلندتر را...