همسایهها!
ما از نگاههای مکررتان بر ریخت مهاجرمان میشرمیدیم...
ما میمیریم
تا شاعران بیمار شعر بگویند...
این دیوار شماست
اجازه است خودم را بچسبانم؟
محبوبم!
در ایمیل آخرت نوشته بودی این روزها در مرز یونان هستی...
وقتی زنی در کنج خانه میگرید؛
ابتدا گلدانها یکی یکی پژمرده میشود...
کتان در دوکدان گنجشک بر ترقوه بگذارم
و لالا شوم کودکان خیزرانیام را...
من زنده ام با گلوله یی در قلبم
دونده یی در اطراف دیورند...
باید عاشق باشد
که زمستان آمده را نفهمد
من میتوانم جبر را به سه قسمت تقسيم كنم
روزی سه وعده آن را بخورم...!
ای فرصت آیینهای درنگ
در شبهای خاموش تماشا...
گفتی گلوی باد خسته است
دستی که میگشود گلو را...