پدر گفت دربین علف ها و بوته ها خـودت را پنهـان کـن. مـن”گل زرین” را پشتت روان میکنم. اگـر همـراهم باشـی ازپشـت بایسکل می غلتی. باید تز تز بروم، گیر طالبـا بیـافتم دیگـر خـدای ناکرده بی پدر می شوی.
تو پنج سال بیشتر نداشتی و طالبـان را نمـی فهمیـدی فقـط بـه خیالت میرسید طالبان مثل گـرگ هـایی هسـتند کـه خـون مـی خورند. ازخون بسیارمیترسیدی، حتی از خـون گوسـفند هـا و مرغ هایی که پدر سر میبرید. حاضر نمیشدی غذایی را که پختـه میشود بخوری.
به حرف پدر زیر جوریها قایم شده بـودی و منتظر گـل زریـن ماندی. پدر سوار بر بایسکل مانند نقطه دوری بودکه از تـو دور و به مکتب خانه قشلاق نزدیک میشد. تکان خوردن پـرچم مکتـب خانه را میدیدی که گاهی به راست و گاهی بـه چـپ سـرك مـی کشید. باد وزیدن گرفته بود و صدای جوریهـا دلهـره را در دلـت زیاد میکرد.
گل زرین دختر کاکایت ده دوازده سالی از تو کلان تر بود. بسـیار وابسته اش بودی، بیشتر وقت ها را با هم میگذراندین. پدر وقت زیادی نداشت تا پیشت باشد.
صدای پدر به گوشت طنین می انداخت: “نسیمه جان از جایـت زیاد شور نخوری کسی نبینتت یک وقت، خوب؟”
همه می گفتن که طالبان مردهـای هـزاره رامـی کشـد. چـون از هزاره ها بدشان می آیند و زنان و دخترانشان را از موی سر آویـزان میکنند. چند هفته پیش که به قشلاق آمده بودند مـرد هـا همـه بـه کوه ها گریختند و زنها و دختران جوان درون تنورها پنهان شـدند.
پیرزنها و پیرمردها پیش در حولی هایشان نشسته بودنـد و یـاالله و بسم الله می خواندند: خدایا خود ترحم کـن بـاز ایـن ابلـیس هـا آمدند چطورکنیم؟
به دلت ترس افتاد کـه طالبـان درون قشـلاق رسـیده باشـند، زن کاکایت و گل زرین چه می شوند آیا آنها پنهان شدن؟
خانواده کاکایت در نظر داشتن به ایران بگریزن تا جان خـود را از خطر طالبان نجات بدهند و دنبال پول و سلاح می گشتن تـا خـرج سفرشان جورکنند.
وقتی مادرت مرد. گل زرین شب ها پیشت مـی مانـد. برایـت هـر چیزی را که زنهای با سر رشته باید یاد میگـرفتن مـی آموخـت.
میگفت: باید آنقدر هنرمندی باشیم که همه مردم از ما خیر ببیننـد و به همسایه ها و قشلاقی هایمان کمک باشیم.
آفتاب مغز سرت را نشانه گرفته بود. سایه دیواری پیدا نمیشـد تاخودت را درحصار شب گیری. از قشلاق بسـیار دور بـودی. بـاز به خیالت می آمد صبح وقتی پدر گفت: نسیم جان همراهم نیـا تـا مکتب میروم و کاغذ و دفتر هایم را میاورم، تاچاشت میـایم خـوب ؟
بسیارگریان کردی، میدانستی پـدر طاقـت دیـدن اشـک هایت را ندارد. سعی کردی از پدر زودتر خود را بـه بایسـکل برسـانی. پـدر خندید،گفت: خو بخیر است امروز روز آخریست که بـه مکتـب میروم، تو هم بیا بچم.
جوریها در دو طرف سرك می درخشیدن، دلت میشـد پـایین شوید و پدر یک جوری برایت بکند.
هوا بسیارگرم شده بود تا مکتب خانه راه کمی بود. اگـر طالبـان نمی آمدند سه سال دیگر مکتب میرفتی پیش پدرت تا سـواد یـاد بگیری و همه کتاب های پدر که در الماری بودند را بخـوانی. کتاب هـای سرخ و سفید و خرد و کلان که شبها پدرآنها را مطالعه میکرد.
یک کتاب کوچک الفبا برایت خریده بود. از رویش می نوشتی و تکرارمیکردی، پدرقاه قاه می خندید و سر شانه هایش سـواریت میداد.
وقتی صدای فیر آمد، پدر زود از بایسکل پایین شد. تو را دربغل گرفت و درون جوری هاهلت داد: همینجا باش بچـم، یک وقـت از جایت نخیزی خوب؟ قرار بشین. شور نخوری.
صدای فیرها از قشلاق می آمد. ترس وجودت را گرفته بود خودت را درون چاله ای در بین جوریها پنهان کرده بودی و منتظـر گل زرین ماندی.
گل زرین بسیار چست و چابـک بـود و قـایم موشـک بـازی را خوب یاد داشت میدانست خود را چطور به تو برساند.
اشک ها روی گونه هایت خشکی بسته بود و پوست صـورتت را میکشید. درون چاله دراز کشیدی و به آسمان خیـره شـدی. بـه حرف های گل زریـن فکـر مـی کـردی، مـی گفـت: بایـد زودتـر از افغانستان برویم. اینجا دیگر امن نیست، جان پدرهایمان در خطـر است. جان همگی مان در خطره.
از وقتی طالبان پیدا شده بودند گل زرین دیگر زیـاد نمـی آمـد و شب ها هم خانه خودشان میخوابید.
بعد از او هر شب که میخوابیدی، خواب گرگهای سـیاهی را میدیدی که به حویلی تان هجوم آوردند و پدرت را تکه و پاره مـی کنند. شتابان از خواب بر میخواستی و بیشتر از پـیش بـه پـدر مـی چسپیدی و خود رامیان دو بازویش قفل میکردی.
صدای فیر ها دیگر قطع شده بود. جوری ها دیگـر تکـان تکـان نمیخوردند شدت تابش آفتاب دیگر آزاردهنده نبـود. بـه آرامـی بلند شدی پاهایت خواب رفته بودند و سوزنک سوزنک میزدنـد. به طرف قشلاق نگاه انداختی کسی از آن طرف نمی آمد و همه جا آرامی بود. به طرف مکتب خانه نگـاه انـداختی بنظـرت مـی آمـد پرچم مکتب را نمی بینی چشم هایت را خوب مالیدی و به سـمت مکتب راه افتادی.