_عروسیشان عزا شد. عروسیشان عزا شد…
مادر گریه میکرد و بلند بلند این جمله از دهـانش خـارج مـیشـد. چشمهایش را بسته بود و مثل گهواره به جلو و عقب تـاب میخـورد.
موهای حنا زدهاش از زیر شال بیرون ریخته بـود. بـه صـورتش چنـگ میانداخت. ناخن هایش سرخ از حنایی که دو روز پیش گذاشته بود.
خاله زکیه که زنگ زد و گفت یکم ذیحجه جشن حنابندانش اسـت، مادر پشت تلفن گریه کرد. امـا نـه مثـل حـالا. آرام اشـک هـایش را بـا گوشهی شالش پاك کرد و گفت انشاءالله خوشبخت شوید. و بـرایش شعر حنابندان خواند.
خاله زکیه تنها خواهرش بود. مادر خیلی دوسـتش داشـت امـا نمـی توانست در جشن عروسیاش شرکت کند. چـون آنهـا تـوی افغانسـتان بودند و ما در ایران.
مادر تلفن را قطع کرد، و تنها کاری که میتوانست بـرا ی حضـور در جشن حنابندان و عروسی یک دانه خـواهرش انجـام دهـد را انجـام داد.
رفت عطاری و با یک بسته حنا برگشت. آن را توی سینی بزرگی خیس کرد و دورش سکه و نقل گذاشت و با چند شاخه گل که از حیاط چید تزئینش کرد. زیر لب آوازی زمزمه میکرد، همان آوازی که پشت تلفـن برای خاله خواند: مه قربانت شوم لاته تو نیلی، تـو چرخـک میزنـی ده غول حویلی. الی جو دختر شار نیلی است، امو پیروسیای دامو دولی…
من کنارش چهار زانو نشسته بودم و نگاهش میکردم. نمـی توانسـت صبر کند تا دو روز دیگر، همـان شـب حنـا گذاشـت روی دسـت هـا و موهایش. من نگذاشتم. دلم نمی خواست مدیر مدرسه دعـوایم کنـد یـا بچه ها مسخره ام کنند. مادر وقتی حنا میگذاشت گفت کـه آنجـا رسـم نداشتند لباس سفید بپوشند. عروس را لباس سرخ یـا سـبز محلـی کـه رویش سکه و مروارید و منجـوق دوختـه شـده، مـیپوشـاندند و روی دستهایش با حنا نقش گل و پروانه میانداختند. او را سوار اسب سفید میکردند و به خانه شویش میبردند. دختران هم سن تـوی جشـن میده میده رقص و همه شاباششان میکردند. قبلا که مادرم (مادربزرگت) زنده بود، همیشه توی مجالس عروسی و شادی بین زنان آواز میخواند. مادرشروع کرد به آواز خواندن: مه قربانت شوم لاته تو نیلی، تو چرخک میزنی ده غول حویلی… مادر هروقت از افغانستان صحبت میکند فعـل گذشته را بکار میبرد. حتی حالا و برای جشنی که هنوز برپا نشده.
آواز مادر تمام شد: حالا حتما کسی هست که توی جشنهـا بخوانـد. اگر آنجا بودیم، تو باید توی مجلس زنانه میرقصـیدی و خـودم حتمـا آواز میخواندم برایش، و روی دستهایش نقـش گـل میکشـیدیم. و دوباره شروع کرد به آواز خواندن و نقش انداختن روی دسـت هـایش.نقش چند پروانه با بالهای نیمه باز. صدای مادر زیبا است امـا مـن یـاد ندارم میده میده برقصم. خوشحالم که توی جشن عروسی خاله نیستیم.
پروانههای روی دستهای مادر حالا بالا و پایین میروند، زانوانش را میفشرند و پرواز کنان به صورتش چنگ میاندازند. عمه تکیـهاش را از رختخواب های گوشهی اتاق میگیرد و مـی آیـد کنـار مـادر. بغلـش میکند و سرش را روی شانهاش میگذارد. حـالا دوتـایی مثـل گهـواره تاب میخورند و صدای گریه بیشتر شده است.
چشمهایم میسوزد. میآیم توی آشپزخانه که چای دم کنم. صدای مادر هرازگاهی بلند میشود: عروسی عزا شد و دوباره به هق هق میافتد.
یاد تصویرهایی میافتم که پارسال از تلویزیون دیده بودم. توی جشـن عروسی طبق رسم و رسوم برای نشان دادن شادیشـان تیر هـوایی شـلیک کرده بودند، اما نمیدانم چه کسانی با شنیدن صدای تیر به آنهـا حملـه کرده و همه را از دم کشته بودند. خانههای خراب شده، تنهای مـردان و زنانی که دراز به دراز توی خاك و زیر آوار افتاده بودند. لبـاسهـای رنگارنگی که نو بودنشان از زیر خاك و خون هـم مشـخص بـود.
بین جنازه ها دختری بود که انگار خوابیده، کـف دسـت هـایش قرمـز بـود. معلوم نمیشد خون است یا حنا. لباسش سبز و شالش قرمز بـود. حتمـا چند دقیقه قبل از حمله، داشته آن وسط میده میده میرقصیده؛ چرخ میخورده و دامن پرچینش مثل یک گل نیلـوفر بـاز میشـده. شانههایش را تکان میداده و سرش را این سو و آن سو میبـرده. دوبـاره چرخ میخورده و دوباره دامنش مثل گل نیلوفر باز میشـده. لبخنـد بـر لب داشته، همه برایش کف میزدند و شاباشش میکردند. کـه ناگهـان بمبی آمده و همه چیز را درهمان لحظه که دامنش مثل گـل نیلـوفر بـاز شده بوده و لبخند داشته، متوقف کرده. مثل صحنهی فیلمی که برای ابد دکمهی استوپ آن را فشار داده باشی.
فکر میکنم مراسم عروسی خاله زکیه هم توی قریه همینطـوری بـه عزا تبدیل شده.
مصطفی شوهر خاله زکیه امروز صبح زنـگ زد و فقـط چنـد جملـه گفت. گفت که طالبان حمله کرده. همه مرده اند. زکیه مرده است. گفـت که خودش آمده، تنهاست. مشهد است و تا قبل ظهر میآیـد چیـزی بـه مادر بدهد. گفت که عروسی شان به عزا تبدیل شده. و حالا مادر همین جمله را تکرار میکند و مثل گهواره تاب میخورد.
عمه را من خبر کردم، آمده مادر را دلداری دهد. ولی خودش بیشتر گریه میکند. عمه هم تازه عروس است.من توی عروسـی عمـه بـودم.
لباس پرنسسی سفید پوشیدم. مثل لباس عروس. لباس عمه قرمز یا سبز نبود. سفید بود با دامن پفی بلند که رویش نگینهای درخشـان داشـت.
عروسی توی یک تالار بزرگ بود، شبیه قصر. عمه را سوار اسب نکردند بلکه دست در دست شوهرش با یک ماشین سفید که رویش گـل هـای رز سرخ داشت آمد.
دست هایش حنا نداشت. ناخنهایش بلند بود و لاك زده. صـدای در میآید. کسی مشت میکوبد به در. مادر و عمه ساکت میشوند. مـی دوم و در را باز میکنم. مردی با پیراهن بلند افغانی و صورت خـاکی سـلام میکند و میگوید: مصطفی استم. عکسش را قبلا دیده بودم. کنار خالـه روی یک تکه سنگ بزرگ نشسته بود، دست راستش دور شانهی خالـه.
پیراهن آبی روشن به تن داشت و موهایی که از زیر کلاهش بیـرون زده بود سیاه سیاه بود. خاله هم یک لباس محلی آبی پوشیده بود که رویـش مرواریـد دوختـه بـود. صـورت هایشـان زیـر آفتـاب مـیدرخشـید و چشمهایشان ریز شده بود. پشت سرشان تا چشم کار میکرد زمین های کشاورزی بود و منظرهی کوههایی در دوردست و آسـمانی یـک دسـت آبی.
خیلی شبیه عکسش نیسـت، چشـم هـایش گـود افتـاده و موهـایش خاکستری شده. زیر چشمهایش چـروك دارد و پشـت لـب هـا و روی چانهاش جابه جا مو درآمده. سفید و سیاه در هم. میگویم: بفرمایید تو.
یا االله گویان از حیاط میگذرد. جلوی در صبر میکنـد اول مـن وارد شوم. به دور و برش نگاه نمیکند. تا پایش را داخل اتاق میگـذارد آرام سلام میکند و همانجا نزدیک در مینشیند.
بقچهای کـه زیـر بغـل زده بود را روی زمین میگذارد و کمی به جلو هل میدهـد. مـی روم چـای بیاورم. صدایش را از آشپزخانه میشنوم، لرزش دارد امـا آرام و شـمرده حرف میزند.
_ شب قبل از عروسی من رفته بودم سر زمینها تا پسلهی کارهـا را روبهراه کنم. کارم زیاد بود و من دست تنها. طـول کشید. شـب را سـر زمین ماندم، صبح که برگشتم همه چیز ویران شده بـود. از یـک آبـادی فقط من ماندم و چند تن دیگـر کـه زخمـی شـده بودنـد. هـیچ کـاری نمیتانستن. روی گاری بردمشان به یک آبادی دیگر. آنجا هـم بـدتر از روستای خودمان. برگشتم و جنازهها را خاك کردم. نفس نمـیکشـیدند ولی تنهاشان گرم گرم بود. بعضیهاشان زیر آوار ماندند. به گریه افتاد. اشکهایم را پاك کردم و توی استکان ها چای ریختم. دوباره صـدایش آمد: زکیه تنها بود. لباس عروسی اش را به تن داشت. چند نفـس عمیـق میکشد و ادامه میدهد: خودم خاکش کردم. دست تنها. کنـار مادرتـان. بعدش راه افتادم به این سو. گفتم بهتر است اینها را برایتان بیاورم. چای که میآورم مصطفی نیست.
بقچه دست نخورده وسط اتاق مانده. جرئت نمـیکـنم بـازش کـنم. احمقانه است اما فکر میکنم اگر بازش کنم منفجر خواهد شد.
مادر به بقچه چشم دوخته است و پروانـه هـای روی دسـتانش آرام گرفتهاند. عمه بقچه را برمیدارد و گره اش را باز مـی کنـد. یـک سـاری سبز. خاکی است و جابهجا سوراخ. یک جفت کفش پاشنه بلند. آن هـم سبز است. رویش نگینهای درشت قرمـز دارد. نـو ی نـو اسـت. انگـار همین امروز از ویترین مغازه بیـرون آمـده باشـد. شـاید هـم از مراسـم عروسی که هیچوقت برپا نشده.
صدای به هم خوردن در مـی آیـد. سـینی را روی زمـین مـی گـذارم. میدوم توی حیاط. مصطفی نیست اما رد کفشهای گلیاش مثل حنـای خیس شده کف حیاط نقش بسته است. باد میوزد و بوتهی بـدون گـل توی باغچه را مثل گهواره تکان میدهد. تنها کجا رفت؟