چند سال است که با «یوشیه» مرد شصت و هفت سالۀ ایرانی ـ آشوری آشنا استم. او به دلیلی که خود میداند زن نگرفته و یک سر و دو گوش تنهای تنها زندگی میکند.
وجه مشترک من با او همزبانی، سرگردانی و بیکاریست. هر دو از کیسۀ دولت خدادادِ سویدن نان میخوریم و نیم نان و نیم نفس را غنیمت میدانیم.
قرارگاه ملاقات ما در گرما و سرما فرق میکند. بهار ها همدیگر را زیر درختها می بینیم و زمستان ها در تالار ورودی بازارک پر رونق منطقۀ ما که هوای گرم و نرمی دارد و ما درمانده ها را با پیشانی باز اجازۀ خوش نشینی، تجدید دیدار و ملاقات با یکدیگر میدهد.
روزی به قصد خرید از آنجا میگذشتم که چشمم به یوشیه افتاد. عاصی و کفری ایستاده بود، تا مرا دید صدا زد: محمد آغا، نگاه کن از آن پدرسوخته ها هیچکدام نیامده اند!
فهمیدم که بر همه از جمله خودم دندان خایی میکند. احوالپرسی کردم و کنارش بر صفه ای سنگی نشستم. چندی پیش بجای این صفۀ کوچک، درازچوکی خوش ساختی موجود بود که سه چهار نفر بر سرش می نشستیم و در گرمای قصه های یکدیگر گرم می آمدیم. ولی دیری نگذشت که به امر زورآورِ خدا ناترسی تالار را از چوکی های باغی خالی کردند و ما ماندیم و پاهای به اصطلاح چلاق. یکی بر عصایش تکیه میکرد و دیگری تن رنجورش را به عرادۀ کوچک دستی که به بیماران معیوب هدیه کرده بودند می سپرد. دو سه نفر پشت به دیوار می ایستادند و از فرط لاعلاجی آنقدر پا به پا می شدند که به گفت مردم هرزه گو، خشتک شان تر میشد و کف های بوت شان آلوده به ادرار میگردید.
ما، وبال گردن روزگار بودیم. به درد هیچ چیز حتی به دردِ اجل نیز نمیخوردیم و الا مدتها پیش سراغ ما می آمد و کار مارا یکسره میکرد.
معمولاً یکی پی دیگر با تخ تخ و هن هن و فش فش خود را به قرارگاه می رساندیم و راست و دروغ لاطائلاتی می بافتیم. دم چاشت دوباره به اتاقها یا بهتر است بگویم به مغاره های خویش بر می گشتیم و زهر و زقومی بالا می انداختیم تا نیم نفس را مدد برسانیم و از نعمت دیدار رفقای همدل و هم نفس محروم نگردیم.
خلاصه چندی نگذشت که دو سه نفر بنای چابکدست با مصالح بنایی سر رسیدند و در امتداد دیوار، همین صفه های یک نفره را برای ما ساختند. باید به حساب حق شناسی عرض کنم که آنها با نظافت تمام روی صفه ها را با کاشی های آبی رنگی پوشاندند و غم ماتحت آزردۀ ما را هم خوردند. خدا خیر شان بدهد.
از جمع ما نام یک نفر «داود» است. از دار دنیا سهم او فقط یک بینی رسیده است که در هفت اقلیم بی مثل و مانند می باشد. نصف رویش را همین بینی پوشانده است. رفقا در حضور و غیاب با طعن و تحقیر او را داودِ جاپانی! خطاب می کنند اما داود برویش نمی آورد چه نه تنها از نعمت شنوایی محروم است بلکه لال مادرزاد هم می باشد. به این صورت بکلی از بغض و کین خالیست و دوستان و دشمنانش را یک چشم می نگرد.
از قضای روزگار او یک زن سالمند و پنج پسر برومند دارد، لیکن تک تنها زنده گی می کند.
سالهاست که خانواده اش بر او چلیپا گرفته اند و جدای جدا بسر میبرند. داود خلای نبود آنها را با دو تا پرندۀ خوشرنگ و کوچک پُر کرده است. داود ساعتها پای قفس مرغکهایش می نشیند و با چنان اشتیاقی مشغول نظاره می شود که گفتی چهچهۀ آنها را میشنود.
من و داود خیلی خوب همدیگر را درک می کنیم؛ اشارات خاصی برای افهام و تفهیم داریم. بطور مثال دست به سینه گرفتن به معنی سلام علیک و ادای احترام است. جنباندن سر از چپ به راست و از راست به چپ به معنی استمزاج از چون و چند تندرستی می باشد.
اگر انگشت سبابه را بطرف بالا بلند کنیم مراد توکل به خدا کردن است و اگر با همان انگشت به طرف زمین اشاره کنیم ناخوشی و علالت مزاج را میرساند.
«عزت خوری» هم قطار موسفید لبنانی ما را مرض مهلکی تهدید می کند. او را سرطان گرفته است. چندی پیش جراح قسمتی از پشت و سه انگشت پایش را گرداگرد برید تا بیماری را جلو بگیرد. از آن پس او با چوبهای زیربغل راه میرود و به ندرت سری به قرارگاه میزند.
ما چند نفر به شدت محتاج یکدیگر استیم. همین که چهار کلمه گپ بین ما رد و بدل می شود احساس فرحت می کنیم و همین مقدار شادمانی و آسایش روحی مصداق کامل مثل معرفیست که: زهر آدم را فقط آدم دفع می کند!
دیگر اینکه از چند روز به این طرف یوشیه گرانبار شده است. از نزدیک شدن به قرارگاه پرهیز میکند و علت این است که واگون چرخ دار کوچکی را که عجوزه ای بسیار نحیف را در خود جا داده است بالا و پائین میبرد و مظلومانه عرق می ریزد.
یوشیه یک کوه گوشت است و از دور چون زن بارداری به نظر میرسد که آمادۀ وضع حمل باشد.
چندی بعد بار دیگر یوشیه را سبکبار و سرحال یافتیم. نرسیده به قرارگاه از حدت شادمانی دستهایش را به بالا انداخت و صدا زد: کف بزنید که بی غم شدم!
این بار مثل سابق بی محموله و عرادۀ چرخدار آمده بود. پرسیدم: چه شده، کجا گم بودی؟
جواب داد: حتماً شنیده اید که موش در غار نمی گنجید، جارو را هم به دُمش بستند. خواهر بدبختم وبال گردنم شده بود. چندین بار به حال اغماء رفت اما نمرد، گفتی گربۀ هفت دَم است. باری مصمم شدم بالش را بر دهنش بگذارم و بی غمش کنم ولی شیطان را لاحول گفتم واز قتل عمد خود داری کردم. بالاخره همین دیشب عمرش را به شما بخشید و رفت جایی که باید مدتها پیش میرفت.
گفتم: یوشیه، ترا هرگز چنین سنگدل فکر نمیکردم. چه خوب شد که دستت به خون خواهرت آلوده نشد.
پاسخ داد: محمد آغا، از دل گرمت حرف میزنی. اگر مانند من از یکصد و ده کیلوگرم چربی و دنبه و گوشت اضافی تشکیل میشدی حرفت را پس میگرفتی. جان از جان جداست، هرکس برای خودش زندگی میکند.
قـر گفتم و لب فروبستم. دیگر ما ماندیم و آفت روزگار که از بام تا شام نازل میشد و هر روز گلی به آب میداد. هنوز، ماجرای خواهر یوشیه ورد زبان ما بود که داود بیچاره مصاب به درد بی درمانی شد. روزی کشان کشان خود را به ما رساند و بی مقدمه کلاهش را از سرش برداشت. تمام موهای انبوه سرش تکیده بودند. با اندوه تمام چند بار به سوی زمین اشاره کرد و فهماند که بزودی زیر زمین خواهد رفت.
دو هفته بعد جان به جان آفرین سپرد و دنباله رو خواهر یوشیه شد. قرار شد مخارج تدفین داود را ادارۀ سوسیال بپردازد اما تا آنگاه احدی نمیدانست که داود پیرو چه دینی بود. ادارۀ سوسیال در انتخاب مقبره برای او درمانده بود. علیرغم جستجو، زن و فرزندانش را نیز نیافتند. آنها بی خبر به کشور دیگری کوچیده بودند. سرانجام قبرستان عیسوی ها را که عمومیت داشت و در دو صد متری محل اقامت ما واقع شده بود برگزیدند.
روز خاکسپاری ما همه برای آخرین وداع تابوت داود را تا گورستان بدرقه کردیم. ماشین حفاری گور عمیقی برای او کنده بود. باران نیم روز پائیزی الواح مقابر را غسل داده بود و زیر اشعۀ آفتاب بل میزدند.
ابر ها کماکان آبستن بارانهای سیل آسا بودند و مانند فیل های مست خاکستری درهم می پیچیدند و دست و پنجه نرم میکردند.
از جنگلی که گورستان را در آغوش میفشرد بوی تند برگ های پائیزی و گیاه های وحشی بالا بود. درختها این مادر بزرگ و خاکِ سیاه این پدربزرگِ آدمها ناظر برگشت یکی از فرزندان شان به دامان خویش بودند و کاجهای تناور با چنان فـخـامتی سر بر آسمان می سائیدند که گفتی با تغذیه از شیرۀ جان و خون جگر مرده ها چنان ستبر و پر شاخ و برگ شده اند. کارنامه ها و باور های آن سوی حجاب مرگ در اعداد کم رنگِ تاریخ های تولد و وفات خلاصه شده بودند و هیچی و پوچی دنیا را میرساندند.
داود همان داود بود. به رسم عیسوی ها او را با بهترین لباسش که رنگ و روی رفته و نیمداشت بود در تابوت خوابانده بودند. آسایشی جاودانه از سیمایش خوانده میشد. بی کلاهی به او میخواند و نبود عینکهایش او را معصوم تر و بیگناه تر نشان میداد.
کشیش اوصاف عامی را که از بر کرده بود و نثار تمام جنازه ها میکرد نثار داود هم میکرد: بدون شک مرد خدا خواسته و عابد بود. حتماً نماز عشای ربانی را قضا نکرده و هر یکشنبه خود را به کلیسا رسانده است.
در این حال یوشیه بیخ گوشم میگوید: چه دروغهای شاخ داری! کره خر همه را مثل خودش خر خیال کرده. داود نه لامذهب بود و نه مذهبی. از چشمهایش میخواندم که از آمدن در این خراب آباد سخت پشیمان است و با زبان بی زبانی میگوید: هر انسان تنها به دنیا می آید و تنها از دنیا میرود و جنگ هفتاد و دو ملت! بر سر جیفۀ دنیاست.