داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «از چاه پریدن»

عکس عشقت را می گذاری توی گروه، عشقت با لباس دو تکـه شـنا. اولین سیگار امروزت را به عشقش آتش می زنی. عکـس دیگـری مـی گذاری، عشقت بی هیچ لباسی روی شن‌های ساحل، و عکـس دیگـری از عشقت در آخرین کنسرتش با لباس چسبان قرمزش.
به چشم‌هایش خیره می شوی، عکس همین چشـم‌ها را مـدتی سـت قاب کردی بـالای تختت، تـا هـر روز صـبح نیـایش، بـا شـکم خـالی و سیگارت به راه باشد. پک محکمی می زنی به سیگار و می روی تا عکس دیگری بگذاری، قبل از آن جمیله توی گروه زیر عکس می نویسد:
_های زدی جاده خاکی ها پس تصمیم تو گرفتی بپری، کی می خوای بپری؟
_سلام جمیله صبح بخیر. امروز ظهر می پرم عکسش هم گذاشتم که منصرف نشم. تو چی؟
_شک نکن من منتظر فقط یک نفر بودم که بخواد بپـره. خیلـی وقتـه منتظرم.
سیگارت را می تکانی توی لیوان قهوه ات لیوان تـا خرخـره از فیلتـر سیگار پر است آتش سیگار می افتد روی کوه فیلتر و سر می خـورد مـیافتد روی موهای سفید سگت.
سگ از خواب می پرد دور اتاق می چرخد و روی کف سرامیک سر می خورد، وقتی آرام می گیرد که خراب کاری کرده نزدیک در اتاق.
توی گروه برای جمیله می نویسی
_چرا می خواهی بپری نگفتی؟ قرارشد هر کس بخواد بپره دلیل شـو بگه.
_توی گروه نمی تونم وقتی رفتیم بالای پل می گم. پل و که بلدی
_اوکی بلدم همون پل معروف، می پریم ساعت دوازده ظهر در اتاقت را می زنند. سیگارت را می چپانی توی کوه فیلتـر. از گـروه خارج می شوی و کامپیوتر را می خواهی خاموش کنی موس کـار نمـی کند تکانش می دهی می خورد به لیوان قهوه و می افتد روی زمین و مـی شکند، کف اتاق فرش فیلتر می شود.
در را بیشتر می زنند.
_هان چی شد مردی، ژوبین، چه غلطی مـی کـردی بـاز هـم کثافـت کاری. بابا خجالت بکش همین طور مادرت رگباری حرف می زند. با همـان ریتمـی کـه تـوی رادیو برنامه اش را اجرا می کند. ولی انجا با ادب شیرین حرف مـی زنـد آنجا صدایش ناز و دلکش است.
می دوی به سمت در، پایت روی کثافت سگ سر می خورد و صـاف می شوی روی کف سرامیکی صدای دردناك دنگ می پیچد توی سرت نفست بالا نمی آید استخوان هایت تیر می کشد. مادرت با لگد به در می کوبد.
__چی شد ژوبین نگرانم کردی. ببین هـر غلطـی مـی کنـی خودتـو نکشی، برنامه زنده دارم حوصله اورژانس ندارم. دارم می رم رادیو اجـرا دارم.
دست می گذاری روی زمین بلند می شوی، کثافت سگ به شـرت و زیر پوشت مالیده شده. گیتارت را از روی تخت برمی داری ملافه را می پیچی دورت و خودت را می رسانی به در و بازش می کنی.
بوی بخار اکالیپتوس به سرفه ات می اندازد. مادرت یونیفـرم سـرمه اش را اتو زده پوشیده و یک لیوان شیر دستش گرفته یک دانه خرما را می جود. خرما را قورت می دهد یک قلوپ شیر رویش. نفسش را می دهـد بیرون.
_هان، دیدی گفتم یه گهی می خوردی. خجالت بکش بتمـرگ بـرای کنکور درس‌هاتو بلغور کن، یه نگاه به دختر خاله ت بنداز توی شهرستانه حتی یه گوشی نداره ولی پزشکی قبول شده من جای تو بودم خودمو….
مادرت باز تو را به رگبار می بندد. در این لحظه ها هر چه بـه دهـنش بیاید می گوید. با اجرای برنامه رادیویی اش فرق دارد توی رادیو هرگز به کسی نمی گوید کوس خل. اما به تو…
آن روز که مادرت اتفاقی آن تتوی بی انگلیسی روی بازویت را دیـده بود انگشتش را گذاشته بود و لمسش کرده بود
_بی انگلیسی با حال و هوای قرون وسطی جالبه
یعنی چی آن وقت تو فکر کرده بودی خوبست که بگویی چه کسـی را دوسـت داری و گفتی و باز مادرت تو را به رگبار بست.
_واقعا جدی میگی ژوبین. برو کوس خل. دیونه شدی من که بـاورم نمی شه اینقدر خر باشی عاشق بریتنی اسپیرز. احمق خان اون زنه خراب سادیسمی صد تای تو رو هم به فلان جاش … لا اله الاا لله به صورت مادرت نگاه می کنی، صاف و سفید و سرد به انـدازه یـک دریا سرد. یاد حرف پدرت می افتی به اندازه یک دریا سرد. در اتاقـت را می بندی. مادرت دوباره حرف می زند.
_ژوبین باز نری بشینی پای کامپیوترت شب بشه بابا بکش بیـرون از این زنه ی روانی لاشی به خدا دیونه شدم از دستت گندت بزنن تو رو با عشقت ان‌شاءا… خبر مرگش بیاد با تو توی رادیو بگم.
مادرت به فاز نفرین می رود باز. هدفن به گوشت می زنی و یکـی از بهترین آهنگ های عشقت را گوش می دهی. کامپیوترت را روشـن مـیکنی می روی توی اینستاگرام عشقت تا باز برایش پیغام بگذاری
آخرین پیغام:
Hi britney
I love so much
Such kind of love that scats forever. amongs of milions of lover and this time
l will scat forever for the last time
سلام بریتنی. دوستت دارم و این دوست داشتن مثل همیشه گم میشـه
لابه لای میلیون ها دوست دارم و این بار برای آخرین بار گم می شم.
از اینستاگرام خارج می شوی جمیله برایت پیام گذاشته:
_سلام برام سخته توی آفتاب باشم. ساعت یازده و نیم قبل پل منتظرم
_اوکی جمیله راستی آخرین پیغام و براش گذاشتم فکر نکنم ببینه اگر تا یک ساعت خبری ازش نشد راه می افتم. تا یادم نرفته تـو کسـی داری سگ مو بهش بدم.
_سلام نه خودم یه مرغ و خروس دارم موندم چکار کـنم دو دلـم بـه کی بدم. سگ و بفروش
_اوکی پولشو می خوام چکار وقتشم نیست
_بده خیریه
_شاید. راستی چطور بشناسمت چی پوشیدی.
_چادر مشکی
_میبینمت
تا یک ساعت دوباره توی اینستاگرام می چرخـی خبـری نمـی شـود سگت را می بوسی و راه می افتی. دربست می گیری قبل پل یکـی را بـا چادر می بینی از تاکسی پیاده می شوی به سمت او مـی روی. نـزدیکش می شوی.
_سلام خودتون هستید ژوبین هستم.
دستت را دراز می کنی. جمیله پوست صورتش چـرب اسـت و زیـر چشم‌هایش ورم کرده سیاه شده. جمیله دست نمی دهد.
_سلام بله خوبید
جمیله راه می افتد به سمت بالای پل تو هم می روی دنبالش. با فاصله از تو راه می رود. خیره می شوی به چشم‌هایش.
_شما زیاد گریه می کنید.
_نه
_من که خوراکم بود اون اول ها توی اتاقم درو می بستم و گریه مـی کردم.
_نه من اتاق ندارم که توش گریه کنم جایی برای گریه نیست. خبـری نشد از طرف این جا کافی نت هست می شه چک کنید.
سرت را می اندازی پایین
_اوکی شاید، راستی شما نمی خوای بگی چرا می خوای بپری
_حتما بالای پل می گم
به چشم هایش خیره می شوی
_برای شما آفتاب خوب نیست، چشم‌هاتون چی شده.
_چیزی نیست به خاطر کارمه
_چه کاری
جمیله نگاهش را به اطراف می دوزد.
_اوکی اگر سخته نگو
_مهم نیست، کارم سر زمین کشاورزیه. لطفا دیگه چیزی نپرسید
_ببخشید برای این گفتم که پدر دوستم دکتر خوبیه برای چشماتـون می گم.
_بی خیال شدی نمی خوایی بری کافی‌نت داریم می رسیم.
_نمی دونم به نظرتون امیدی هست جواب بده
_من که نمشناسمش
_اگر برگردیم بریم کافی نت شما توی آفتاب اذیت نمی شی
جمیله نگاهش را به اطراف می دوزد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احمد احراری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx